حالا خودم حرف میزنم
از متن کتاب:
اوائل بهار بود و چند روزی بعد از طلاقم از شاه ایران. در آن ایام در شهر کلن آلمان غربی پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. بعد از مدتها گوشه گیری و خانه نشینی، تصمیم گرفتم از منزل خارج شوم و کمی خرید کنم. لباس ساده ای پوشیده بودم تا توجه کسی را جلب نکنم و شناخته نشوم. همانطور که داشتم در خیابان مرکزی شهر گردش می کردم، ناگهان متوجه شدم راه رفتن معمولی را بکلی فراموش کرده ام. پشت سرهم به رهگذران تنه می زدم و مجبور می شدم از آنها معذرت خواهی کنم پاهایم سالم بود. چشمانم نقصی نداشت. اما هفت سال ملکه بودن باعث شده بود مهارت اکتسابی عبور از میان جمعیت را از دست بدهم. ملکه ها عادت دارند که افراد معمولی همه جا با تعظیم و تکریم راه را برایشان باز کنند. البته من هم در زمانی که ملکه ی ایران بودم بارها در شانزه لیزه ی پاریس یا ویاونتوی رم قدم زده بودم ولی در این گردشها همیشه عده ای از ملازمین درباری راه را برایم می گشودند. اما حالا تک و تنها درمیان جمعیت رها شده بودم. به اولین چهار راه بزرگ که رسیدم بکلی دست و پای خود را گم کردم. نمیدانستم چطور می توانم بدون اینکه زیر ماشین بروم خودم را از این طرف به آن طرف خیابان برسانم. حال زندانی محکوم به حبس طویل المدتی را داشتم که ناگهان آزادش کرده اند و نمی تواند خودش را در محیط کاملا غریبه جمع و جور کند...
تعداد مشاهده: 37 مشاهده
فرمت فایل دانلودی:.zip
فرمت فایل اصلی: PDF
تعداد صفحات: 162
حجم فایل:0 کیلوبایت